بادکنک


اومد چند ضربه به شیشه ماشین زد…

با دست اشاره کردم بره پی کارش…

یک دفعه نگاهم به قیافه اش افتاد…

پسری با موهای فرفری و قیافه ای با مزه!

نا خود آگاه خنده ام گرفت…

گفت: “عمو جون پسر داری؟! بیا واسش بادکنک بگیر. خیلی خوشحال میشه بخدا. هیچی مثل شاد کردن دل بچه نیست!”

اینو با بغض گفت… دو تا خریدم. یکی رو دادم به خودش.

گفتم: “بیا اینم واسه خودت. تو هم بازی کن…”

گفت: “عمو دستت درد نکنه. بادکنک زیاد دارم. من بابا ندارم!”
چراغ سبز شد، در راه بادکنک را باد کردم و ترکیدم!

#شاهین_شیخ_الاسلامی
🍁

خروج از نسخه موبایل