حضرت خضر
در قرآن مجید به صراحت نامى از حضرت خضر علیهالسلام نیامده، ولى طبق روایات متعدد، منظور از آیه 65 سوره کهف (که مربوط به داستان موسى و مرد عالم است و قبلا در زندگى موسى علیهالسلام ذکر شد) حضرت خضر علیهالسلام است، که خداوند او را در آیه مذکور، چنین توصیف کرده است:
فَوَجَدَا عَبْدًا مِّنْ عِبَادِنَا آتَیْنَاهُ رَحْمَهً مِنْ عِندِنَا وَ عَلَّمْنَاهُ مِن لَّدُنَّا عِلْمًا؛
موسى و یوشع، در آن جا بندهاى از بندگان ما را یافتند که رحمت و موهبت عظیمى از سوى خود به او داده، و علم فراوانى از نزد خود به او آموخته بودیم.
بنابراین خضر مطابق این آیه، از بندگان خاص خدا است که مشمول رحمت مخصوص الهى بوده از جانب خداوند علم لدنى داشت.
مطابق پارهاى از روایات، نام او تالیا بن ملکان بود، و خضر لقب او است، زیرا خضر به معنى سبزى است و او هر کجا گام مىنهاد به برکت قدومش زمین سرسبز مىشد.
از بعضى از روایات استفاده مىشود که او از پیامبران بود، چنان که بعضى آیات سوره کهف (مانند آیه 82 کهف: ما فَعَلتُهُ عَن اَمرِى و مانند آیه 80 فَاَرَدنا این مطلب را تایید مىنماید.)
و طبق روایات متعدد، حضرت خضر علیهالسلام از یک عمر طولانى تا قیامت برخوردار است و هم اکنون زنده مىباشد. او از یاران ذوالقرنین بود که شرح حال ذوالقرنین ذکر خواهد شد.
و از امام باقر علیهالسلام نقل شده فرمود: خضر علیهالسلام پیامبر مرسل بود، خداوند او را به سوى قوم خود فرستاد، او آها را به توحید و ایمان به پیامبران و رسولان و کتابهاى آسمانى دعوت کرد و معجزه او این بود که در هر کجا از چوب خشک و زمین خالى از گیاه مىنشست، آن چوب و زمین، سرسبز و خرم مىشد.از این رو او با اسم خضر (که به معنى سبز است) نامیده شد.
او از نوادگان حضرت نوح علیهالسلام بود، و سلسله نسب او را چنین نوشتهاند: تالیان بن ملکان بن عابر بن ارفخشد بن سام بن نوح.
در رابطه با حضرت خضر علیهالسلام روایات و داستانهاى بسیارى در کتب حدیث ما آمده، که اگر گردآورى شود، کتاب قطورى خواهد شد. به عنوان نمونه در این جا نظر شما را به چند ماجرا از زندگى آن حضرت جلب مىکنیم:
1 – بردگى خضر علیهالسلام از تاجر بازار
روزى پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم به اصحاب خود فرمود: آیا مىخواهید خاطرهاى از خضر علیهالسلام براى شما نقل کنم؟ گفتند: آرى اى رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم.
پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم فرمود: روزى خضر علیهالسلام در یکى از بازارهاى بنى اسرائیل عبور مىکرد، ناگهان فقیرى که او را مىشناخت نزد او آمد و تقاضاى کمک کرد.
خضر علیهالسلام گفت: ایمان به خدا دارى، ولى چیزى نزدم نیست تا به تو بدهم.
فقیر گفت: آثار نورانیت و خیر در چهره تو مىنگرم، و امید خیر از تو دارم تو را به وجه (آبروى) خدا به من کمک کن.
خضر علیهالسلام گفت: مرا به امر عظیم (آبروى خدا) قسم دادى، چیزى ندارم (ولى نمىتوانم از این امر عظیم که نام بردى بگذرم) جز این که مرا به عنوان برده (غلام) بگیرى و در این بازار بفروشى، و پولش را براى خود بردارى.
فقیر گفت: آیا چنین کارى روا است؟
خضر گفت: به حق مىگویم که تو مرا به امى عظیم سوگند دادى. من نمىتوانم این نام عظیم را نادیده بگیرم، مرا بفروش.
فقیر: خضر را به تاجرى به مبلغ چهارصد درهم فروخت، و آن پول را براى خود برداشت و رفت.
خضر علیهالسلام مدتى نزد اربابش ماند، ولى دید اربابش کارى را بر عهده او نمىگذارند.
روزى به اربابش گفت: تو مرا براى خدمت خریدهاى، دستور بده تا کارى را براى تو انجام دهم.
تاجر گفت: من خوش ندارم که تو را به زحمت بیفکنم، تو پیرمرد سالخوردهاى هستى.
خضر گفت: نه، کار براى من زحمت نیست.
تاجر سنگ بزرگى را در گوشه خانهاش نشان داد که لازم بود شش نفر کارگر در طول یک روز بتوانند آن سنگ را از آن جا بردارند و بیرون ببرند و گفت: این سنگ را از خانه خارج کن.
خضر علیهالسلام در همان ساعت، آن سنگ را برداشت و به تنهایى آن را بیرون برد.
تاجر به او گفت: آفرین، کار را بسیار نیکو انجام دادى، با قدرتى که هیچکس آن قدرت را ندارد.
پس از مدتى تاجر تصمیم گرفت به مسافرت برود، به خضر گفت: من تو را امین یافتم، تو را در خانهام مىگذارم، نسبت به اهل خانهام جانشین خوبى باش تا باز گردم، و من خوش ندارم تو را به زحمت افکنم.
خضر گفت: زحمت نیست، هر کارى مىخواهى بفرما انجام دهم.
تاجر گفت: مقدارى خشت درست کن و آماده نما تا باز گردم.
تاجر به مسافرت رفت و پس از مدتى بازگشت دید خضر علیهالسلام ساختمان خانه او را به طور محکم و عالى درست کرده است، به خضر گفت: تو را به وجه (آبروى) خدا سوگند مىدهم بگو تو کیستى و کارت چیست؟
خضر گفت: تو مرا به امر عظیم که وجه خدا باشد سوگند دادى، و همین وجه خدا مرا به بندگى او واداشته است، من خضر هستم که نامم را شنیدهاى. فقیرى از من تقاضاى کمک کرد. در نزدم چیزى نبود که به او بدهم. مرا به وجه خدا قسم داد، ناگزیر خودم را بنده او نمودم، او مرا به تو فروخت و پولش را گرفت و رفت.
این را بدان که اگر شخصى را به وجه و آبروى خدا سوگند دهند، تا کارى را انجام دهد، و آن شخص قدرت انجام آن کار را داشته باشد ولى انجام ندهد، در روز قیامت به گونهاى محشور مىشود که در صورتش گوشت و خون نیست، و تنها استخوانى که بر اثر به هم خوردنشان صدایش به گوش مىرسد، در چهره او دمیده مىشود.
تاجر معذرت خواهى کرد و گفت: من تو را نشناختم و به تو زحمت دادم.
خضر گفت: اشکالى ندارد تو به من لطف و مهربانى نمودى.
تاجر گفت: پدر و مادرم به فدایت، در مورد خود و اهل خانهام هر گونه که مىخواهى رفتار کن .اختیار ما با تو است، و اگر بخواهى تو را آزاد کردم هر جا مىخواهى برو.
خضر گفت: دوست دارم مرا آزاد کنى تا به عبادت خداوند پردازم. تاجر او را با کمال معذرت خواهى آزاد نمود.
خضر علیهالسلام گفت: حمد و سپاس خداوندى را که توفیق بندگى درگاهش را به من عنایت فرمود، و مرا در پرتو بندگیش، از انحرافات نجات داد.
2 – نصیحت خضر علیهالسلام به موسى علیهالسلام
هنگامى که در ماجراى ملاقات موسى و خضر (که داستانش در زندگى موسى گذشت) خضر خواست از موسى علیهالسلام جدا شود، موسى علیهالسلام از خضر علیهالسلام تقاضاى اندرز و نصیحت کرد. خضر علیهالسلام گفت:
1 – به آن کس (خداوند) بپیوند که پیوستن به او براى تو زیانى ندارد، و پیوستن به غیر او سودى براى تو نخواهد داشت.
2 – از لجاجت پرهیز کن.
3 – از حرکت بى هدف و بدون نیاز، دورى کن.
4 – خنده بى جا و بدون تعجب نکن.
5 – خطاکار را به خاطر خطایش سرزنش نکن (با ملایمات او را از خطایش بازدار و گرنه جرىتر مىشود).
6 – در مورد خطاهاى خود، در درگاه خدا گریه کن.
3 – وسعت علم پیامبر اسلام صلى الله علیه و آله و سلم و وصى او
هنگامى که موسى علیهالسلام از خضر علیهالسلام جدا شد، و به خانهاش بازگشت، برادرش هارون علیهالسلام از موسى علیهالسلام پرسید: چه خاطرهاى از ملاقات با خضر علیهالسلام دارى برایم بیان کن.
موسى علیهالسلام فرمود: با خضر علیهالسلام کنار دریا نشسته بودیم. ناگاه پرنده به پیش ما فرود آمد و قطره آبى را از دریا به منقارش گرفت و سپس به طرف مشرق افکند، بار دیگر قطره آبى به منقار گرفت و آن را به سوى مغرب افکند، سپس قطره دیگرى آب به منقار گرفت و آن را به سوى آسمان افکند، بار چهارم قطره آبى از دریا به منقار گرفت و به سوى زمین افکند، براى بار پنجم با منقارش قطره آبى گرفت و سپس به دریا انداخت.
ما از این حادثه شگفت زده شدیم، خضر از آن پرنده پرسید: این کارها چیست که انجام دادى؟ آن پرنده جواب نداد.
در این هنگام شخصى به صورت صیاد به نزدیک ما آمد و به ما نگاه کرد و گفت: براى چه شما را در مورد کارهاى آن پرنده متحیر مىنگرم؟
موسى و خضر گفتند: آرى، حیرت ما در مورد راز این حرکاتى است که آن پرنده انجام داد.
صیاد گفت: من مردى صیاد هستم و راز آن را مىدانم، ولى شما هر دو پیامبر هستید و راز آن را نمىدانید.
موسى و خضر گفتند: ما چیزى جز آن چه را که خداوند به ما بیاموزد نمىدانیم.
صیاد گفت: این پرنده دریایى است و نامش مسلم است، زیرا وقتى آواز مىخواند در آواز خود مىگوید: مسلم.
اما این که: قطره آب دریا را به منقار گرفت و به آسمان و زمین و مشرق و مغرب و بالا و پایین ریخت مىخواست بگوید: بعد از شما در آخر الزمان پیامبرى (پیامبر اسلام) مبعوث مىشود که امت او مشرق و مغرب را مىگیرند (در شب معراج) به آسمان مىرود و سپس (پس از رحلت) در زمین دفن مىگردد.
و اما این که آب در منقارش را به دریا ریخت خواست بگوید: علم این عالِم (خضر) در نزد علم او (پیامبر اسلام) مانند قطره نسبت به دریا است، سپس وصى و پسرعمویش (حضرت على علیهالسلام) وارث علم او مىشود.
گفتار آن صیاد ما را از حیرت بیرون آورد و آرام گرفتیم، سپس آن صیاد پنهان شد، فهمیدیم که او فرشتهاى بود که خداوند او را نزد ما که ادعاى کمال مىکردیم فرستاده بود [تا بفهمیم دست بالاى دست بسیار است، و در نتیجه مغرور نشویم
سلام محمد آقا، خیلی کوتاه و مفید گلچین کردین داستان را، در عین حال که کوتاه بود هم بخوبی مطالب اصلی را بیان کرده بودین هم نکات آموزنده ای زیادی را در بر داشت. ممنون دوست عزیز.
یک فنجان درد دل بدون شکر برای تو آورده ام
بنوش… تا از دهان نیفتاده… :rose:
زیبا بود :-) :rose:
گاهی وقت ها دلت می خواهد با یکی مهربان باشی
دوستش بداری و برایش چای بریزی .
گاهی وقت ها دلت می خواهد یکی را صدا کنی
بگویی : سلام ، می آیی قدم بزنیم ؟
گاهی وقت ها دلت می خواهد
یکی را ببینی و بروی خانه بنشینی ،
فکر کنی و برایش بنویسی .
گاهی وقت ها آدم چه چیز ساده ای را ندارد ………….