داستان
یکی از بستگان خدا
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.
پسرک، در حالیکه پاهای برهنهاش را روی برف جابهجا میکرد تا شاید سرمای برفهای کف پیادهرو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکرد.
در نگاهش چیزی موج میزد، انگاری که با نگاهش ، نداشتههاش رو از خدا طلب میکرد، انگاری با چشمهاش آرزو میکرد…….
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالیکه یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد..
– آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت… چشمانش برق میزد وقتی آن خانم، کفشها را به او داد.
پسرک با چشمهای خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
– شما خدا هستید؟
– نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
– آها، میدانستم که با خدا نسبتی دارید!
جالب بود.
از حالوهوای این روزا بیزارم بدجور نبودش را ب رخم میکشد….
سلام دوست عزیز ممنئن که به وبم سر زدید شما با افتخار لینک شدید :-)
سلام میسی شماهم با افتخار لینک شدین… :rose: :-)
مترسک
آنقدر سکوت کردی تا کلاغ ها تو را نیز فتح کردند
وهیچنیندیشیدی من به چه امید مزرعه دلم را بتو سپردم :cute:
نمی دانم
دلتنگی ام برای چیست
و دست هایم
چشم انتظار کیست
در من، کودکی دبستانی
تکیه داده است به دیوار
و مُدام به آمد و شد مردم نگاه می کند :cry:
خـــدایـا . . . !
گـاهــی تــو را بــزرگــ می بـیـنـم و گاهـی کــوچـکــ ،
ایــن تــو نـیستی کـه بــزرگ می شــوی و کـوچـک . . .
ایــن مـنـم کـه گاهـی نــزدیـکــ مـی شـــوم و گاه دور . . . !!!
مرسی که بهم سر زدی……. ;-) ;-) ;-) ;-) ;-) ;-) ;-)